سرنوشتستان

.:: دلی که از بی کسی غمگین است، هر کسی را می تواند تحمل کند ::.

سرنوشتستان

.:: دلی که از بی کسی غمگین است، هر کسی را می تواند تحمل کند ::.

ارسال نظر یک دوست

یکی از دوستان خوبمون یه مطلب زیبایی رو توو قسمت نظرات قرار دادند که فک می کنم قرار دادنش توو وبلاگم و حداقل یه بار خوندنش واسه شما دوستان عزیزم ضرر نداشته باشه:


اینم متن زیبایی که ایشون ارسال کردن:


خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان، اما به قدر فهم تو کوچک می شود، و به قدر نیاز تو فرود می آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می شود، و به قدر ایمان تو کارگشا می شود، یتیمان را پدر می شود و مادر، محتاجان برادری را برادر می شود، عقیمان را طفل می شود، ناامیدان را امید می شود، گمگشتگان را راه می شود، در تاریکی ماندگان را نور می شود، رزمندگان را شمشیر می شود، پیران را عصا می شود، محتاجان به عشق را عشق می شود.

خداوند همه چیز می شود همه کس را...
به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس، بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا، و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف، و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک، و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار، و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها...

چنین کنید تا ببینید چگونه بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند، در دکان شما کفه­های ترازویتان را میزان می کند.
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر
me پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:07 ب.ظ

در این دنیا که هیچ چیز بدون حساب و کتاب نیست، و هر چه از این دست بدی، از دست دیگر می‌گیری، گاهی مواقع برخی رفتارها، آثاری محیّر العقول دارد، حتی چشم پوشی از یک گناه.

حسن بصری می‌گوید:

یک روز از بازار آهنگران بغداد می‌گذشتم که ناگهان چشمم به آهنگری افتاد که دستش را داخل کوره آهنگری می‌کند و آهن گداخته شده‌ی قرمز را می‌گرفت و بدون آنکه ابداً احساس سوزشی کند آن را روی سندان می‌گذاشت و با پتک روی آن می‌زد و به هر نوعی که می‌خواست در می‌آورد و می‌ساخت.

چون مشاهده‌ی این کار، شگفت انگیز بود، مرا وادار به پرسش از او کرد.

جلو رفتم و سلام کردم. جواب داد. بعد پرسیدم: مگر آتش کوره و آهن گداخته، به شما آسیبی نمی‌رساند؟

آن مرد گفت: نه.

گفتم: چطور؟
گفت: یک ایامی در اینجا خشکسالی و قحطی شد، ولی من همه چیز در انبار داشتم.
یک روز یک زن وجیه و خوش سیمائی نزد من آمد و گفت ای مرد من کودکانی یتیم و خردسال دارم و احتیاج به آذوقه و مقداری گندم دارم، خواهشمندم برای رضـای خـدا کمکی کن و بچه‌های یتیم مرا از گرسنگی و هلاکت نجات بده.

من هم چون به همان یک نظر، فریفته جمالش شده بودم، در مقابل خواسته‌اش گفتم: اگر گندم می‌خواهی باید ساعتی با من باشی تا خواسته ات را برآورده کنم.

آن زن از این پیشنهاد ناراحت شد و رو ترش کرده و رفت.

روز دوم باز آن زن نزدم آمد در حالیکه اشک می‌ریخت سخن روز قبل را تکرار نمود، من هم حرفهای روز گذشته را برای او تکرار کردم. دوباره با دست خالی برگشت.

دوباره روز سوم دیدم آمده و خیلی التماس می‌کند که بچه‌هایم دارند می‌میرند، بیا و آنها را از گرسنگی و مرگ نجات بده. من حرفم را تکرار کردم و دیدم آن زن به طرف من می‌آید و پیداست که از گرسنگی بی‌طاقت شده.

خلاصه وقتی که به من نزدیک می‌شد گفت: ای مرد! من و بچه‌هایم گرسنه هستیم، بیا و رحمی کن و گندمی در اختیار ما بگذار! من گفتم: ای زن بیخودی وقت من و خودت را نگیر، همان که گفتم، بیا با من باش تا به تو گندم دهم.

در این موقع زن به گریه افتاد و زیاد اشک ریخت و گفت: من هرگز از این کارهای حرام نکرده‌ام، ولی چون دیگر طاقت نمانده و کار از دست رفته و سه روز است که خود و بچه‌هایم غذائی نخورده‌ایم، ناچاراً حاضرم. ولی به یک شرط!!

گفتم: به چه شرطی؟ گفت: به شرط اینکه مرا به جائی ببری که هیچ کس ما را نبیند.

مرد آهنگر گفت: قبول کردم و خانه را خلوت کردم، آنگاه زن را به نزد خود طلبیدم، همین که خواستم از او بهره‌ای بردارم، دیدم آن زن می‌لرزد و خطاب به من گفت: ای مرد! چرا دروغ گفتی و خلاف شرطت عمل کردی؟

گفتم: کدام شرط؟ گفت: مگر بنا نبود مرا به جای خلوت ببری تا کسی ما را نبیند؟

گفتم: آری! مگر اینجا خلوت نیست؟

گفت: چطور اینجا خلوت است با اینکه پنج نفر، مواظب ما هستند و ما را می‌بینند.

اول خداوند عالم، و غیر از او؛ دو ملکی که بر تو موکّلند و دو ملکی که بر من موکّلند، همه آنها حاضرند و ما را مشاهده می‌کنند، با این حال تو خیال می‌کنی اینجا کسی نیست که ما را ببیند؟ و بعد گفت: ای مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد کن تا من هم از خدای خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آن را بر تو سرد کند.

من از این سخن متنبّه شدم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگی و شدت گرسنگی، اینطور از خدا می‌ترسد، ولی تو که اینهمه مورد نعمتهای الهی هستی از او نمی‌ترسی؟

فوراً توبه کردم و از آن زن دست کشیدم و گندمی را که می‌خواست به او دادم و مرخصش کردم.

زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید، سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت ای خدا همینطور که این مرد حرارت شهوتش را بر من سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد کن.

از همان لحظه‌ای که آن زن این دعا را در حقم کرد، حــرارت آتـش بر من بی‌اثر شد.

غیر از تو گر خدای دگر بود سوی او مـی‌بردمـی پناه و لیکن خدا تویی
هم ترسم از تو هم بتو هستم امیدوار مقصود از نتیجه خوف و رجا تویی
بر ما مبین اگر همه در خواب غفلتیم بر خود مبین که رافع هر ابتلا تویی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد