زندگی
میان دو انگشت خود
گرفته است ، مرا
به قصد آرامش خویش
چنان پک هایی به من می زند
سخت و عمیق
که گویی او را جز این کاری نیست
گاه
می نشینم
بر کنج لبش
آنقدر فکر ، فکر ...
که ابر می سازم
با دودهای سرم!!!
گرفته است تمام دلهایمان را
این دود
این ابر ...
ابرهای، بی باران
باز می تکاند
با تلنگری
خاکسترم را
در ظرف حسرت تو
جمع کن این خاکسترها را
به رود خشکیده شهر بیانداز
آنجا که هر شب
رهگذران خاطراتشان را تف می کنند
کاش می دانستم
چند پک دیگر مانده
تا زندگی،
مرا
زیر کفشهای نبودنت له کند...
"مصلوب"
یکروز وقتى کارمندان به
اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه
که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنیم.
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاو
مىشدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مىشده
که بوده است...
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مىشد
هیجان هم بالا مىرفت. همه پیش خود فکر مىکردند: ?این
فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب
شد که مرد!....